درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید لطفا در بخش نظرها تبلیفات قرار ندهید که سریعا پاک خواهد شد. هرگونه شعر سیاسی و وطن پرستانه و عاشقانه و دوستانه در این وبلاگ قرار خواهد گرفت و هیچ سانسوری نخواهد شد. ودر ضمن موافق با تبادل لینک نیز هستم . ممنون و یه دنیا تشکر و ممنون. شهاب غفاری
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق بی پایان و آدرس baranebarfi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 929
بازدید ماه : 1017
بازدید کل : 69857
تعداد مطالب : 27
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1



Alternative content




Google

در اين وبلاگ
در كل اينترنت

Pichak go Up

.



تماس با ما

كد ماوس

تعبیر خواب آنلاین

پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 17:37 ::  نويسنده : شهاب       

عشق یعنی انتظاروانتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی از فراقش سوختن
عشق یعنی سر به در آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی چون محمد پا به راه
عشق یعنی همچو یوسف قعرچاه
عشق یعنی لحظه های ناب ناب
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی گم شدن در کوی دوست
عشق یعنی هر چه در دل آرزوست
عشق یعنی یک تیمم یک نماز
عشق یعنی عالمی راز و نیاز
عشق یعنی یک تبسم یک نگاه
عشق یعنی تکیه گاه و جان پناه
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی همچو من شیدا شدن
عشق یعنی قطره و دریا شدن
عشق یعنی مستی ودیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی با پرستو پر زدن
عشق یعنی آب بر آذر زدن
عشق یعنی سوزنی آه شبان
عشق یعنی معنی رنگین کمان
عشق یعنی شاعری دل سوخته
عشق یعنی آتشی افروخته
عشق یعنی با گلی گفتن سخن
عشق یعنی خون لاله بر چمن
عشق یعنی شعله بر خرمن زدن
عشق یعنی رسم دل بر هم زدن
عشق یعنی بیستون کندن به دست
عشق یعنی زاهد اما بت پرست
عشق یعنی یک شقایق غرق خون
عشق یعنی درد و محنت در درون
عشق یک تبلور یک سرود
عشق یعنی یک سلام و یک درود


 



پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 17:34 ::  نويسنده : شهاب       

کاش می شد خالی از تشویش بود

برگ سبزی تحفه ی درویش بود

کاش تا دل می گرفت و می شکست

عشق می آمد کنارش می نشست 
کاش با هر دل , دلی پیوند داشت 

هر نگاهی یک سبد لبخند داشت

کاش لبخندها پایان نداشت 

سفره ها تشویش آب ونان نداشت

کاش می شد ناز را دزدید و برد

بوسه رابا غنچه هایش چید و برد

کاش دیواری میان ما نبود 

بلکه می شد آن طرف تر را سرود

کاش من هم یک قناری می شدم

درتب آواز جاری می شدم

آی مردم من غریبستانی ام 

امتداد لحظه ای بارانیم 

شهر من آن سو تر از پروازهاست

در حریم آبی افسانه هاست

شهر من بوی تغزل می دهد

هرکه می آید به او گل می دهد

دشتهای سبز , وسعتهای ناب

نسترن , نسرین , شقایق , آفتاب

باز این اطراف حالم را گرفت

لحظه ی پرواز بالم را گرفت

می روم آن سو تو را پیدا کنم 

در دل آینه جایی باز کنم .



 



پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 16:52 ::  نويسنده : شهاب       

 

با سلام بر همه شما عاشقان
ازهمه شما تشکر و قدردانی میکنم بابت سر زدن به این وبلاگ 
از همه شما عاشقان و ایران دوستان آریایی یک خواهش دارم
من قصدم نصیحت نیست و این حرفا ولی خواستم اینو با شما در میان بگذارم . من نمیدونم چرا ما ایرانی ها  همش به اینکه  ایرانی هستیم و نژاد آریایی داریم افتخار میکنیم ولی در عوض به جای دفاع از مردم نازنینمون و دفاع از گویش ها برای ساختن لطیفه و جوک  بجای آوردن اسم های مانند ترک و لر و اصفهانی و........ از اسم ها یا چیزهای که باعث خدشه وارد کردن  و تحقیر کردن و مسخره کردن مردممان نمیشه استفاده  نمیکنیم ؟؟؟؟؟
چرا برای اینکه میخواهیم لطیفه ای بسازیم در آن از مردم خودمان برای شاد کردن خودمان استفاده میکنیم؟؟؟
بهتر نیست به جای  آوردن  اسم مردم شهرستان هایمان از  اسم دشمنان ایران استفاده کنیم؟؟ به جای آوردن اسم مردم نازنین و گلمون از اسم کشورهای که تشنه به خون ما هستن استفاده کنیم  مانند انگلیس و روسیه ؟؟ 
امیدوارم از این به بعد به جای گذاشتن اسم هم و مسخره کردن هم از اسم اجنبی ها استفاده شود.
 
 
 
 
 
 
 
خیلی دوستتون دارم و امیدوارم لحظات خوبی  در کنار خانواده  و دوستان داشته باشین 
به امید سر افرازی ایرانمان
 
 
 
 
 
شهاب

 



پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 16:38 ::  نويسنده : شهاب       

اینم شعر ملی ماست که  با خواندنش اشک ها از چشمهای هر ایرانی بیرون خواهد آمد

ای ایران ای مرز پر گهر
ای خاكت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی و جاودان
ای دشمن ارتو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاك پاك میهنم
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو ، كی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاك ایران ما
سنگ كوهت دُر و گوهر است
خاك دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل كی برون كنم
برگو بی مهر تو چون كنم
تا … گردش جهان و دور آسمان بپاست
نور ایزدی همیشه رهنمای ماست
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست ، اندیشه ام
در راه تو ، كی ارزشی دارد اين جان ما
پاینده باد خاك ايران ما
ایران ای خرم بهشت من
روشن از تو سرنوشت من
گر آتش بارد به پیكرم
جز مهرت بر دل نپرورم
از … آب و خاك و مهر تو سرشته شد دلم
مهرت ار برون رود چه می شود دلم
مهر تو چون ، شد پیشه ام
دور از تو نیست ، انديشه ام
در راه تو ، كی ارزشی دارد اين جان ما
پاینده باد خاك ایران ما


 



پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, :: 16:29 ::  نويسنده : شهاب       

عارف قزويني شاعر گرانقدر ايران در سده پيش و در دوران قاجاريه به دنيا آمد و از جمله شاعران علاقه‌مند به فرهنگ ايران به شمار مي‌آيد. اين شاعر ارجمند و دوستدار ايران‌زمين، شعر زيبايي دارد كه در وصف اشوزرتشت سروده است.

زرتـشـت

به‌نام آن‌كه در شانش كتاب است
چــراغ راه ديـنــش آفتــاب اســت
مـــهيـــن دســتور دربــار خـدايـي
شــــــرف بخــش نـــژاد آريــــايـي
دوتا گــــرديده چـــرخ پيـر را پشت
پي پـــوزش بـه پيـش نام زرتشـت
بــه زيــر سـايـه نـامــش تــوانـــي
رسـيد از نــو بـه دور باســتانــــي
ز هــاتف بشــنود هر كس پيامش
چو عـارف جان كند قربـان نامــش
شـفق چون سر زند هر بامـدادش
پي تـــعظيم خـور، شــادم بيـادش
چومن‌ گر‌دوست‌داري‌كشور‌خويش
ستايــش بايــدت پيـغمبر خويــش
بــه ايمــــاني ره بيــگانــه جويــي
رها كن، تا بــه كي بــي آبـــرويي
به قرن بيـست گـــــر در بنــد آيي
همان به، ديـن بـــهدينان گـــرايي
به‌چشم عقل، آن‌دين‌را فروغ‌است
كه خود بنيـان كن ديـو دورغ است
چون دين كردارش و گـفتـار و پندار
نـكو شـد بـهـتر از يـك ديــن پــندار
در آتشـــكده دل بر تــــو بــاز است 
درآ كاين خانه سـوز و گــداز اسـت
هر آن دل كـه نباشـد شعـلـه‌افروز
به حال ملك و ملت نيست دلـسوز
در اين آتــش اگـــر مامــن گزيــنـي
گلستـان چـون خليل، ايران ببيني
دراين‌كشورچو‌شد‌اين‌شعله‌خاموش 
فتـــادي ديگ مــليت هـم از جوش
تو را اين آتش اسباب نجــات است
در اين آتش، نهان آب حيـات است
چنان يكسـر سراپاي مرا سـوخـت
كه بايد ســـوختن را از مـن آموخت
اگرچه ازمن به‌جز‌خاكستري‌نيست
براي گــرمي يك قرن كافي اسـت
چو انــدر خاك خــفتم زود يــا ديـــر
تواني‌‌‌‌‌‌‌‌جست از‌آن‌خاكستـر، اكسير
بـه دنيـا بس همــين يك افتـــخـارم
كــه يـــك ايــــرانـــــي والاتبـ‌‌ـــــارم
به خون دل نيم زين زيسـت، شادم
كه زردشتـــي بـــود خــون و نـژادم
در دل باز چــــون گـــوش تـــو و راه
بــــود مســـدود، بـايد قصـه كـوتــاه 
كنونت نيـست چون گوش شـنفتن 
مـرا هـــم گفتـــه‌هـا بـايـد نـهفــتن
بسي اســـرار در دل مانده مسـتور
كـــه بـي تـرديد بـايســتي بـرم گور

 



چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 13:29 ::  نويسنده : شهاب       

 

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد 

و اشک من ترا بدرود خواهد گفت. 

نگاهت تلخ و افسرده است. 

دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است. 

غم این نابسامانی همه توش وتوانت را زتن برده است. 

 

تو با خون و عرق این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی. 

تو با دست تهی با آن همه طوفان بنیان کن در افتادی. 

تو را کوچیدن از این خاک ،دل بر کندن از جان است. 
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است. 

تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران 

تو را این خشکسالی های پی در پی 

تو را از نیمه ره بر گشتن یاران 

تو را تزویر غمخواران ز پا افکند 

تو را هنگامه شوم شغالان 

بانگ بی تعطیل زاغان 

در ستوه آورد.



تو با پیشانی پاک نجیب خویش 

که از آن سوی گندمزار 

طلوع با شکوهش خوشتر از صد تاج خورشید است 

تو با آن گونه های سوخته از آفتاب دشت 

تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت 

که در چشمان من والاتر از صد جام جمشید است 

تو با چشمان غمباری 

که روزی چشمه جوشان شادی بود 

و اینک حسرت و افسوس بر آن سایه افکنده ست 

خواهی رفت. 

و اشک من ترا بدروردخواهد گفت 

 

من اینجا ریشه در خاکم 

من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم 

من اینجا تا نفس باقیست می مانم 

من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم؟!



امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست 

من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم 

من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی 

گل بر می افشانم 

من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید 

سرود فتح می خوانم 

و می دانم 

تو روزی باز خواهی گشت


 



جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 19:48 ::  نويسنده : شهاب       

  آیا میدانید؟؟؟؟ 

پروانه ها با پای خود مزه را احساس میکنند . 
ـ شتر در هنگام تشنگی میتواند ۹۵ لیتر آب را در کمتر از ۳ دقیقه بنوشد . 
ـ تعداد افرادی که سالانه از نیش زنبور میمیرند بیشتر از کسانی است که سالانه از نیش مار میمیرند. 
ـ وزن اسکلت انسان بالغ ۱۳ تا ۱۵ کیلوگرم است . 
ـ اولین اتوموبیل را مظفرالدین شاه قاجار وارد ایران کرد . 
ـ اولین آدامس را جان کورتیس در سال ۱۲۲۷ شمسی ساخت . 
ـ تنها قسمت بدن که خون ندارد قرنیة چشم است . 
ـ با ۳۰ گرم طلا میتوان نخی به طول ۸۱ کیلومتر درست کرد . 
ـ سومریها در قرن چهارم قبل از میلاد خط را اختراع کردند . 
ـ یک دهم مردم جهان در جزیره ها زندگی می کنند . 
ـ اولین تمبر جهان در سال ۱۸۴۰ در انگلستان به چاپ رسید . 
ـ فیل بالغ در روز ۲۲۰ کیلوگرم غذا و۲۰۰ لیتر آب مصرف میکند . 
ـ تعداد حشرات موجود در ۵/۲ کیلومترمربع زمین کشاورزی از انسانهای موجود در کل دنیا بیشتر است. 
ـ هرفرد عادی درسرخود ۹۰ تا ۱۲۰ هزار رشته مو دارد. 
ـ ریش انسان بالغ بر ۵ تا ۱۵ هزار و یک ابرو ۴۵۰ تا ۶۰۰ تار مو دارد. 
ـ گربه وسگ هر کدام ۵ گروه خونی دارند و انسان ۴ گروه. 
ـ زنبور عسل دو معده دارد: یکی برای انبار کردن عسل ویکی برای غذا. 
ـ سریع ترین عضله بدن انسان زبان است. 

ـ در سال ۱۹۸۰ بوتان تنها کشور جهان بود که تلفن نداشت. 
ـ طول قد هر انسان سالم برابر ۸ وجب دست خود اوست. 
ـ طول رگهای بدن انسان ۵۶۰ هزار کیلومتر است. 
ـ در برج ایفل ۲۵۰۰۰۰۰ پیچ به کار رفته است. 
ـ میزان انرزی که خورشید در یک ثانیه تولید میکند؛ برای تولید برق مورد نیاز تمام کشورهای جهان در مدت یک میلیون سال کافی است. 
ـ خنده آسانتر از اخم کردن است؛ برای خندیدن انسان از ۱۷ عضله صورت وگردن استفاده می کند در حالی که برای اخم کردن از ۴۰ عضله. 
ـ گربه در گوشش ۳۲ عضله دارد. 
ـ خرسها موجوداتی چپ دست هستند. 
ـ مورچه به هنگام مسموم شدن همیشه روی پهلوی راست می افتد. 
ـ در فصل پائیز ۷۰۰ تا ۹۰۰ هزار برگ درخت بلوط میریزد. 
ـ درصورتی که زنی به کوررنگی مبتلا باشد ؛ فرزندان پسر اوکوررنگ میشوند. 
ـ مغز انسان بیش از سایر اعضای بدن کار میکند وبیش از۲۰% از انرژی بدن را مصرف می کند. 
ـ هر یک لیتر بنزین معادل ۵/۲۳ تن گیاهان مدفون شده در قرنها پیش است. 
ـ ۹۰% یخ دنیا در سرزمین های قطبی است. 
ـ متوسط وزن مردان در کره زمین بیش از وزن زنان است. 
ـ نیاز مردان به صحبت کردن در هر روز دوازده هزار واژه، و نیاز زنان ۲۳ هزار واژه است. 
ـ اگر تکثیر باکتری تا ۲۴ ساعت ادامه یابد ، توده ۲ تنی از یک باکتری بوجود می آید. 
ـ وسعت و عرض کهکشان راه شیری حدود ۷۰ هزار سال نوری است. 
ـ سرعت گردباد گاهی به۳۰۰ تا ۴۵۰ کیلومتر در ساعت می رسد. 
ـ عمیق ترین دریاچه جهان دریا چه بایکال در روسیه است که ۱۹۴۰ متر عمق دارد. 
ـ حدود ۷ هزار نوع برنج مختلف در دنیا وجود دارد. 
ـ یک میلیون کره به اندازه زمین در خورشید جای می گیرد. 
ـ ۱۳۰۰ کره زمین در سیاره مشتری جای می گیرد. 
ـ فنلاند از ۱۷۹ هزار و ۵۸۵ جزیره تشکیل شده است. 
ـ زنبورها از بوی عرق بدشان می‌آید و به کسی که به نوعی بدنش بو دهد یا عطر و ادکلن زده باشد حمله می‌کند. 
ـ‌ از بین رنگها رنگ سفید برای زنبور عسل آرامش دهنده و رنگ قهوه ای ناراحت کننده است. 
ـ انسان با خوردن ۲۰ نیش از زنبور عسل در آن واحد خواهد مرد. 
ـ
بدن زنبور داران در برابر نیش زنبورها مقاوم می‌شود و اغلب می‌توانند بیش
از صد عدد نیش زنبور عسل را تحمل کنند و احساس ناراحتی هم نکنند. 
ـ از آنجا که زنبور عسل بی نظمی را دوست ندارد،‌ اگر جلوی کندوی آنها بایستید و مانع رفت و آمد آنها شوید به شما حمله خواهند کرد. 
ـ نور خورشید فقط تا عمق ۴۰۰ متری آب دریا نفوذ می‌کند. 
ـ سختی آب مشابه سختی بتن است. 
ـ رعد و برقی به طول ۶/۱ کیلومتر دارای الکتریسیته کافی برای روشن کردن یک میلیون لامپ است. 
ـ‌ هنگام صحبت برای بیا ن هر کلمه ۷۲ ماهیچه به کار گرفته می‌شود. 
ـ لایه پوستی که آرنج را پوشانده است هر ۱۰ روز یکبار عوض می‌شود. 
ـ خون میگوها آبی رنگ است، عنکبوتها خونی روشن و شفاف دارند. 
ـ دانه نوعی درخت غول پیکر از خانواده کاج فقط ۰۰۵/۰ گرم وزن دارد. 
ـ ۸۵% گیاهان در اقیانوسها رشد میکنند. 
ـ تنها چیزی که در اسید حل نمی‌شود الماس است و فقط خیلی زیاد آن را از بین می‌برد. 
ـ زرافه تازه متولد شده ۲ متر قد دارد. 
ـ مغز فیزیکدان نابغه، آلبرت اینشتین ۱۵ درصد از حجم مغز انسان عادی بزرگتر بود. 
ـ مارها گوش ندارند و با زبان می‌شنوند، زیرا زبان آنها به امواج صوتی بسیار حساس است. 
ـ عمیق ترین جای اقیانوسهای جهان در اقیانوس آرامو عمق آن ۱۱ کیلومتر است. 
ـ اسب ماده ۳۰ دندان و اسب نر ۳۶ دندان دارد. 
ـ زمان بارداری فیل به دو سال است. 
ـ آمریکا ییها سالانه ۸۵ میلیون تن کاغذ مصرف می‌کنند. 
ـ نوعی ماهی وجود دارد که با کمک باله هایش به سطح می‌آید و ۵/۱ دقیقه در هوا پرواز میکند و به شکار طعمه خود میپردازد. 
ـ اختاپوس دارای بزرگترین چشمان است که گاهی به ۲۵ سانتیمتر یعنی اندازه یک توپ والیبال میرسد. 
ـ مار آناکوندا تنها نمونه افعی است که بچه می‌زاید. 
ـ‌ اولین زیر دریایی جهان در سال ۹۵۷ هجری شمسی طراحی شد. 
ـ پروانه با پا شیره گلها را می‌چشد نه با زبان. 
ـ تا قرن پنجم میلادی متوسط عمر مردم اروپا از ۳۰ سال فراتر نمی‌رفت. 
ـ خورشید روزانه معادل ۱۲۶ هزار میلیارد اسب بخارانرژی به زمین می‌فرستد. 
ـ نمک بسیار بالای دریای بحرالمیت از زیست هرگونه ماهی در این دریا جلوگیری می‌کند. 
ـ ۲۰ درصد آب شیرین جهان میان آمریکا و کانادا قرار دارد. 
ـ بهترین شکارچی در خشکی خرس قطبی است. 
ـ‌ خرس قطبی هنگامی که روی دو پا می‌ایستد حدود ۳ متر است. 
ـ در بین انواع خرس ، خرس پاندا بزرگترین جمجمه را دارد. 
ـ خرس با تمام سنگینی خود میتواند با سرعت ۵۰ کیلومتر در ساعت بدود. 
ـ حس بویایی خرس تقریبا ۱۰۰ برابرقوی تر از انسان است. 
ـ خرس نوزاد ۶۰۰ بار از مادر خود کوچکتر است. 
ـ خرس کوالا هر گز آب نمی‌نوشد و آب مورد نیاز خود را با خوردن برگ گیاهان تامین می‌کند. 
ـ کوههای آلپ در سال حدود یک سانتیمتر بلند میشوند. 
ـ بیماری قند اولین عامل کوری در مردم جهان است. 
ـ یکی از رودهای کامبوج ۶ ماه سال ازشمال به جنوب و۶ماه دیگر از جنوب به شمال جریان دارد. 
ـ اگر در یک سال هیچ یک از نسلهای یک جفت مگس نر وماده از بین نروند ، حجم مگسهای متولد شده با حجم کره زمین برابر میشود. 
ـ ظروف پلاستیکی تقریبا ۵۰ هزار سال در برابر تجزیه وفساد مقاومند. 
ـ در خط استوا ، دمای هوا در تمام فصول سال تقریبا یکسان است. 
ـ قاره کوچک استرالیا دارای بزرگترین منبع بوکسیت یا هیدروکسیدآلومینیوم در جهان است. 
ـ هر قفل شماره‌دار ممکن است یک میلیون رمز داشته باشد. 
ـ یک قطره آب دارای یک‌ صد میلیارد اتم است. 
ـ برج کج پیزا ۲۹۳ پله و برج ایفل ۱۷۹۲ پله دارد. 
ـ رشد کودک در بهار بیشتر است. 
ـ جعبه سیاه هواپیمای تجاری نارنجی است. 
ـ یک چهارم خاک روسیه در طول سال پوشیده از برف است. 
ـ حس بویایی مورچه با حس بویاییسگ برابری می‌کند. 
ـ چشم شتر برای محفوظ ماندن در برابر شنهای صحرا ۳ پلک دارد. 
ـ تپش قلب گربه ۲ برابر قلب انسان است. قلب گربه در یک دقیقه بین ۱۱۰ تا ۱۴۰ بار می‌تپد. 
ـ گرده گل هرگز فاسد نمی شود و از محدود مواد طبیعی است که تا زمان نا محدودی باقی می ماند. 
ـ قدرت بینایی جغد ۸۲ برابر قدرت دید انسان است. 
ـ اگر همه یخهای قطب جنوب آب شود بر سطح آب اقیانوسها ۷۰ متر اضافه می شود و در این صورت یک چهارم خشکیها زیر آب میرود. 
ـ مار میتواند تا نیم ساعت بعد از قطع سرش نیش بزند. 
ـ همه سیاره های منظومه شمسی دور محور خود از غرب به شرق میچرخند به جز سیاره ناهید که از شرق به غرب میچرخد. 
ـ دانشمندان دریافته اند که مورچه همچون انسان صبح به هنگام بیدار شدن خمیازه میکشند. 
ـ
در سال ۸۵۰ ه.ش. در شهر بازل سویس یک مرغ به سبب گذاردن تخم رنگی به طور
رسمی به اعدام محکوم شد زیرا او را شیطانی می دانستند که به شکل مرغ
درآمده است. 
ـ تجربه نشان داده است که مرغ با شنیدن موسیقی تخم بزرگتری میگذارد. 
ـ ویروس عامل آنفلوآنزا بیش از ۲۰۰ نوع دارد. 
ـ هیتلر از مکانهای بسته بسیار وحشت داشت. 
ـ انسان بالغ روزانه به هنگام کارهای سخت ممکن است تا ۱۵ لیتر عرق کنند. 
ـ وزن کوه یخی متوسط الحجم ۲۰ میلیون تن است. 
ـ بیشترین حرف مورد استفاده در انگلیسی E و کمترین آن Q است.A را کشف کردوآن را برای چشم مفید دانست. 
ـ مردم فیلیپین به بیش از هزار لهجه سخن میگویند. 
ـ زرافه همواره ایستاده وضع حمل می‌کند و نوزادش از فاصله ۱۸۰ سانتیمتری به زمین میافتد. 
ـ کره زمین سالانه شاهد بیش از ۵۰ هزار زمین لرزه است. 
ـ تا سه هزار سال پبش عمر متوسط مردم مصر ۳۰ سال بود. 
ـ قدرت سیب در تحریک دستگاه عصبی از کافئین بیشتر است. 
ـ پنگوئن تنها شناگری است که نمیتواند پرواز کند. 
ـ دندان انسان چندین برابر از صخره محکمتر و سخت تر است. 
ـ ادیسون ۱۰۹۷ اختراع داشته است. 
ـ در هر قطره آب ۳۳۰۰ میلیون اتم وجود دارد. 
ـ قلب فیل در هر دقیقه ۲۰۰ بار می‌تپد. 
ـ تنها موجودی که میتواند به پشت بخوابد انسان است. 
ـ ابوعلی سینادرحدود۲۳۸جلدکتاب نوشته است. 
ـ ارسطو۲۰۰۰سال پیش ویتامین 
ـ وزن جشم زرافه دو برابرمغزآن است. 
ـ کره مریخ با سرعت۲۴۰کیلومتردر ساعت به دور خورشید می گردد. 
ـ حروف ابجداز الفبای مردم فنیقیه اقتباس شده است. 
ـ نخستین تقویم شمسی که شناخته شدتقویم مصریان است. 
ـ کرمهای ابریشم در ۵۶ روز۸۶ هزار برابر وزن خود غذا می خورند. 
ـ نوعی قورباغه وجود دارد که می‌تواند چندین ماه یخ بزند ودوباره به زندگی طبیعی باز‌گردد. 
ـ پژوهشها ثابت کرده است که پشه بیشتر به سراغ کودکان وافراد بور میرود. 
ـ هر عنکبوت تار ویژه خود را دارد و هیچگاه دو تار عنکبوت به هم شبیه نیستند. 
ـ مجسمه آزادی نیویورک ۲۲۵ تن وزن دارد. 
ـ مردم اندونزی به ۳۶۵ زبان صحبت می‌کنند. 
ـ تعداد سلولهای بدن انسان ۱۰ برابر آدمهاست. 
ـ مینای دندان محکم ترین جسم بدن است. 
ـ ۶۴۰ ماهیچه در بدن وجود دارد. 
ـ ماهیچه ها پرقدرت ترین جسم بدن هستند. 
ـ آرواره ها فشاری به قدرت kg ۲۵۰ را بوجود می‌آورند. 
ـ نازکترین پوست بدن ، پوست پلک وکلفت‌ترین پوست بدن را کف پا دارد. 
ـ در یک ماه ۲۰ کیلو پوست از بین میرود . 
ـ رشد ناخن نصف رشد مو می‌باشد. 
ـ میانگین رشد ناخن دست ۴ برابر ناخن پا است. 
ـ خون بعضی سخت تنان آبی است. 
ـ خون به دلیل وجود آهن سرخ است. 
ـ بدن انسان روزی یک لیتر بزاق ولید میکند. 
ـ بدن ما ۵۰ هزار کیلومتر رشته عصبی دارد. 
ـ دو سوم اطلاعات مغز از بینایی است. 
ـ سرعت نور یک میلیون بار سریعتر از صوت است. 
ـ چشم ماهی مرکب بزرگترین چشم نسبت به جثه است. 
ـ به طور متوسط روزی ۱۷۰۰۰ بار پلک میزنیم. 
ـ از آنجا که آب رنگ قرمز را جذب می‌کند ، رنگ آب را سبز مایل به آبی میبینیم. 
ـ چشم سالم میتواند ۱۰ میلیون رنگ را ببیند. 
ـ خون به دلیل وجود آهن سرخ است. 
ـ بدن انسان روزی یک لیتر بزاق تولید میکند. 
ـ بدن ما ۵۰ هزار کیلومتر رشته عصبی دارد. 
ـ دو سوم اطلاعات مغز از بینایی است. 
ـ سرعت نور یک میلیون بار سریعتر از صوت است. 
ـ چشم ماهی مرکب بزرگترین چشم نسبت به جثه است. 
ـ به طور متوسط روزی ۱۷۰۰۰ بار پلک میزنیم. 
ـ از آنجا که آب رنگ قرمز را جذب می‌کند ، رنگ آب را سبز مایل به آبی میبینیم. 
ـ چشم سالم میتواند ۱۰ میلیون رنگ را ببیند. 
ـ ارتفاع ابر تا زمین در روز بیشتر از شب است . 
ـ مار کبری تنها ماری است که قادر است فیلی را از پا در آورد . 
ـ آب تا زمانی که حرکت دارد منجمد نمی‌شود. 
ـ خرگوش و طوطی تنها حیواناتی هستند که می‌توانند بدون برگشتن اشیاء پشت سر خود را ببینند . 
ـ قطب جنوب از طبقات یخ تشکیل شده است وتنها نقطة جهان است که درآن زمین خشکی وجود ندارد. 
ـ جنین در شکم مادر گاهی دچار ***که میشود . 
ـ کوچکترین استخوان بدن در داخل گوش قرار دارد . 
ـ کراوات از نام مردم کراوات گرفته شده است که برای اولین آن را بر گردن آویختند . 
ـ غورباقة قابیل با لیس زدن انسان ، او را دچار هذیان گویی میکند . 
ـ وطن اصلی اسفناج ایران است و ۱۵۰۰ سال پیش استفاده از آن در دنیا رایج شد . 
ـ مورچه تنها موجودی است که در مقایسه با بدنش بزرگترین مغز را دارد . 
ـ خودرو در سرعت ۴۰ تا ۵۵ کیلومتر در ساعت کمترین سوخت را مصرف میکند. 
ـ متخصصان تغذیه به این نتیجه رسیده اند که ‌ر‌و‌ز‌ه بهترین بهترین رژیم برای کاهش دائمی وزن است . 
ـ وزن جگر انسان حدود ۱/۳ کیلوگرم است وبزرگترین غده در بدن است . 
ـ خرس بالغ میتواند همچون اسب بدود. 
ـ
زنبور عسل برای تولید ۴۰۰ گرم عسل که به دست ما میرسد دست کم ۸۰ هزاربار
از کندو به صحرا میرود که اگر هر بار معادل یک کیلومتر مسافت طی کند برای
به دست آوردن این مقدار عسل باید دو برابر محیط زمین را بپیماید . 
ـ
قلب در هر دقیقه ۷/۴ لیتر خون در بدن پمپاژ میکند به این ترتیب در یک روز
حدود ۷۶۰۰ لیتر خون در بدن پمپاژ میشود . اگر شخصی ۷۰ سال عمر کند قلب او
در این مدت در حدود ۱۹۳ میلیون لیتر خون پمپاژ میکند وحدود ۵/۲ میلیارد

 



جمعه 14 بهمن 1390برچسب:, :: 19:23 ::  نويسنده : شهاب       

آیا میدایند؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 مايعي كه روي ماست جمع مي شود چيست ؟ 

آيا بايد آن را دور ريخت ؟
 

 

اين مايع به آب ماست شهرت دارد. وقتي باكتري هاي تبديل كننده شير به ماست، به قدر كافي رشد كنند، شير دلمه مي بندد. پروتئين ها در هم فرو مي روند و ماست درست مي شود .

آب ماست ممكن است آبكي به نظر برسد، اما آب نيست و محتوي مواد معدني و پروتئين و قند شير(لاكتوز) است. بنابراين آن را دور نريريد و با بقيه ماست قاطي و مصرف كنيد.


 

آیا میدانید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

که چرا سر لاشخورها هیچ پر یا کرکی ندارد؟

 

زيرا لاشخورها پرندگاني هستند كه از لاشه يعني جسد حيوانات مرده تغذيه مي كنند و حتي برخي از اين لاشه ها ممكن است گنديده باشد . 

وقتي لاشه چند روز مي ماند بعلت فساد از ميكروب پوشيده مي شود .
 


اگر سر لاشخور مو يا پر داشت هنگامي كه با منقار خود از گوشت لاشه تغذيه مي كرد ، ميكروبها وارد موهايش مي شدند و همان جا رشد مي كردند .

 

اما بي موئي سر لاشخور باعث مي شود كه كله اين حيوان در معرض تابش مستقيم آفتاب قرار گيرد و در نتيجه ميكروبها روي سرش از بين بروند . 

 

عجب سيستم دفاعي عجيبي ؟‌!!!‌

 

 

 

آیا میدانید؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

آيا مي دانيد چرا پرندگان به هنگام خواب روي يك پا مي خوابند  



  

آيا تا به حال پرنده اي را كه خوابيده است ، ديده ايد ؟ فكر مي كنيد چرا آنها روي يك پا مي خوابند و گاهي سرشان را لاي بالشان مي كنند . 

 

قبل از ديدن جواب ، كمي فكر كنيد .


 


 
پاي پرندگان فاقد پر است و براي اينكه پرنده گرماي خود را از طريق پاهايش از دست ندهد يكي از پاهايش را زير بالش مي برد و فقط روي يك پا مي خوابد . 

نگران نباشيد آنها با همان يك پا نيز كاملا مي توانند تعادل خود را حفظ كنند و نيافتند .

به نظر ميرسد به همين علت است كه پرنده سرش را زير بال خود مي برد .  

شايد اگر پتو داشت از اين كارها نمي كرد !!
 
 

 

 

 

 

 

 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 19:20 ::  نويسنده : شهاب       

همیشه از تو نوشتن برای من سخت است

که حس و حال صمیمانه داشتن سخت است

چگونه از تو بگویم برای این همه کور؟!

چقدر این همه دیدن برای من سخت است

خرابه ی دل من را کسی نخواهد ساخت

که بر خرابه ی دل خانه ساختن سخت است

به هیچ قانعم از مهر دوستان هرچند

به هیچ این همه سرمایه باختن سخت است

نقابدار خودی را چگونه بشناسم

در این زمانه که خود را شناختن سخت است

قبول کن دل بیچاره ام ، که می گوید

که پشت پا به زمین و زمان زدن سخت است

برای پیچک احساس بی خزان سهیل

همیشه گشتن و هرگز نیافتن سخت است

عزیز من« همه جا آسمان همین رنگ است»

بیا اگر چه برای تو آمدن سخت است


 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 19:18 ::  نويسنده : شهاب       

نه...سرمایمان از زمستان نبود 


 بجز ما کسی زیر باران نبود

 زمان روی یک سیب آغازشد

 ولی سیب آغاز انسان نبود

 خداخوردن سیب رامنع کرد

 خدا آن زمان ها مسلمان نبود

 خدا دید ما دوستدار همیم

 که از خلقت خود پشیمان نبود

 اگر لذت با تو بودن نداشت

 چنین خوردن سیب آسان نبود

 خدا راند ما راشبی از بهشت

 بهشتی که اندوه درآن نبود

 زمین ذره هایی پر از درد داشت

 فقط آدم این گوشه مهمان نبود

 خیابانی اول خدا آفرید 

که جمعیت آن فراوان نبود

 بجز ما که درآن قدم می زدیم

 کسی عابرآن خیابان نبود

 دل آدم آن وقت ها غصه داشت

 ولی غصه اش قحطی نان نبود

 وحالا به خاطر می آریم ما

 زمانی که زنجیر وزندان نبود

 زمانی که هنگام مجرم شدن

 بجز سیب دردست انسان نبود


 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 19:6 ::  نويسنده : شهاب       

شاعر زن میگه :

به نام خدایی که زن آفرید
حکیمانه امثال ِ من آفرید

خدایی که اول تو را از گل
و بعداً مرا از خشت آفرید!

برای من انواع گیسو و موی
برای تو قدری چمن آفرید!

مرا شکل طاووس کرد و تو را
شبیه بز و کرگدن آفرید!

به نام خدایی که اعجاز کرد
مرا مثل آهو ختن آفرید

تو را روز اول به همراه من
رها در بهشت عدن آفرید

ولی بعداً آمد و از روی لطف
مرا بی کس و بی وطن آفرید

خدایی که زیر سبیل شما
بلندگو به جای دهن آفرید!

وزیر و وکیل و رئیس ات نمود
مرا خانه داری خفن! آفرید

برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب
شراره، پری، نسترن آفرید

برای من اما فقط یک نفر
براد پیت من را حَسَنْ آفرید!

برایم لباس عروسی کشید
و عمری مرا در کفن آفرید


پاسخ شاعر مرد:

به ‌نام خداوند مردآفرین
که بر حسن صنعش هزار آفرین

خدایی که از گِل مرا خلق کرد
چنین عاقل و بالغ و نازنین

خدایی که مردی چو من آفرید
و شد نام وی احسن‌الخالقین

پس از آفرینش به من هدیه داد
مکانی درون بهشت برین

خدایی که از بس مرا خوب ساخت
ندارم نیازی به لاک، همچنین

رژ و ریمل و خط چشم و کرم
تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین

دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست
نه کار پزشک و پروتز، همین!

نداده مرا عشوه و مکر و ناز
نداده دم مشک من اشک و فین!

مرا ساده و بی‌ریا آفرید
جدا از حسادت و بی‌خشم و کین

زنی از همین سادگی سود برد
به من گفت از آن سیب قرمز بچین

من ساده چیدم از آن تک‌ درخت
و دادم به او سیب چون انگبین

چو وارد نبودم به دوز و کلک
من افتادم از آسمان بر زمین

و البته در این مرا پند بود
که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین

تو حرف زنان را از آن گوش گیر
و بیرون بده حرفشان را از این

که زن از همان بدو پیدایشت
نشسته مداوم تو را در کمین!


برگرفته از: عاشق تنهایی

 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 19:5 ::  نويسنده : شهاب       

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست

گویی همه خوابند ، کسی را به کسی نیست

 آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک

جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

 این قافله از قافله سالار خراب است

اینجا خبر از پیش رو و باز پسی نیست

 تا آئینه رفتم که بگیرم خبر از خویش

دیدم که در آن آئینه هم جز تو کسی نیست

 من در پی خویشم ، به تو بر می خورم اما

آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

 آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است

حیثیت این باغ منم ، خار و خسی نیست

 امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست

فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

 در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است

وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 19:3 ::  نويسنده : شهاب       

از عشق مکن شکوه که جای گله ای نیست


بگذار بسوزد دل من مسئله ای نیست



من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز 

بین من و خورشید دگر فاصله ای نیست



غمدیده ترین عابر این خاک منم من

جز بارش خون چشم مرا مشغله ای نیست



در خانه ام آواز سکوت است ، خدایا

مانند کویری که در آن قافله ای نیست



می خواستم از درد بگوییم ولی افسوس

در دسترس هیچکسی حوصله ای نیست



شرمنده ام از روی شما بد غزلی شد 

هرچند از این ذهن پریشان گله ای نیست

 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 16:45 ::  نويسنده : شهاب       

مرگ وطن 
 
ای فلات باستانی
بوی هجران می‌دهی
روی دست نارفیقان
عاقبت جان می‌دهی!
 
 چلستونت بی‌سُتون شد
بیستونت غرق خون،
تخت جمشیدت شکست
 این‌گونه تاوان می‌دهی!
 
از کران تا بی‌کران
مُلک سواران تو بود
پس چرا این روزها
بوی کلاغان می‌دهی؟
 
گوسفندان می‌چرند
در طاق بستانت کنون،
ارگ بم را از چه رو
کابین دیوان می‌دهی؟
 
 سرزمین آریایی
پرچمت بی‌رنگ شد
 یاد مرگ باغ‌های
سبز شِمران می‌دهی!
 
چارباغت زرد شد
زاینده رودت، خشک رود
ای دریغ، آه، ای وطن،
کی بوی باران می‌دهی؟
 
بوی بنگ است و عَفَن،
حمام خون
هر طرف را بنگری،
بی‌هوده جولان می‌دهی
 
کورش‌ات کو؟
خسروانت چون شدند؟
جای باده شوکران
در کام یاران می‌دهی
 
ترک و کرد و لر
 اسیری می‌کشند
بهر اقوامت کنون
شام غریبان می‌دهی
 
از پس ِتاریخ
رستم سوگواری می‌کند
ای دریغا این‌چنین
مزد دلیران می‌دهی
 
زارعان در کوه و جُمله
شاعران در حبس و شیران
در قفس، این چه تقدیریست
بر قوم پریشان می‌دهی؟
 
اشک نادر خون‌چکان شد
حافظ از شیراز رفت!
پس تو کی امّید
بر این مُلک ویران می‌دهی؟
 
مام میهن من کنون
از مرگ می‌گویم سخن 
تو نشان از هِی هِی
تازه سواران می‌دهی
 
تیر آرش گر نشیند
بر فراز کوهسار
بار دیگر مام من
بوی بهاران می‌دهی
 
ترسم این است تا نبینی
روزگار و نوبهار
ای صُراحی، بی‌خِرد،
چون بوی زندان می‌دهی!

شعر: ایلیا صُراحی
 
 


 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 14:39 ::  نويسنده : شهاب       

شب رفتنت عزیزم,هرگز از یادم نمیره
واسه هرکسی که میگم قصه شو , آتیش میگیره

دل من یه دریا خون بود ,چشم تو یه دنیا تردید
آخرین لحظه نگاهت غصه داشت باز ولی خندید

شب رفتنت یه ماهی توی خشکی رفت و جون داد
زلزله خیلی دلارو اون شب از غصه تکون داد

غما اون شب شیشه های خونه رو زدن شکستن
پا به پام عکسای نازت اومدن تا صبح نشستن 

تو چرا از اینجا رفتی تو که مثل قصه هایی
گلم از چه چیزی باشه نه بدی نه بی وفایی

شب رفتنت نوشتی شدی قربونی تقدیر
نقره ی اشکای من شد دور گردنت یه زنجیر

شب تلخ رفتن تو گلدونامون اشکی بودن 
قحطی سفیدی ها بود همه انگار مشکی بودن

شب رفتنت که رفتی گفتی دیگه چاره ای نیست
دیدم اون بالا ها انگار عکس هیچ ستاره ای نیست

شب رفتن تو یاسا دلمو دلداری دادن
اونا عاشقن ولیکن تنها نیستن که زیادن

بارون اون شب دستشو از سر چشمام بر نمی داشت
من تا میخواستم ببارم هرکسی میدید نمیذاشت

شب رفتن تو رفتم سراغ تنها نوارت 
اون که واسه م همه چی بود , آره تنها یادگارت

سرنوشت ما یه میدون , زندگی اما یه بازی
پیش اسم ما نوشتن حقته باید ببازی

شب رفتن تو خوندن واسه من همه لالایی
یکی میگفت که غریبی یکی میگفت بی وفایی 

شب رفتن تو ابرا واسه گریه کم آوردن
آشنا ها برای زخم وا شده م مرهم آوردن 

شب رفتن تو تسبیح از دست گلدونا افتاد
قلب آرزوهام انگار واسه ی همیشه وایساد

شب رفتن تو غربت, جای اونجا , اینجا پیچید 
دل تو بدون منظور رفت و خوشبختیمو دزدید

شب رفتن تو دیدم یکی از قناری ها مرد
فرداش اما دست قسمت اون یکی هم با خودش برد

شب رفتن تو چشمات راست راستی چه برقی داشتن
این همه آدم چرا من , پس با من چه فرقی داشتن

شب رفتنت پاشیدم همه اشکامو تو کوچه
قولتو آروم گذاشتم پیش قرآن لب طاقچه

شب رفتنت دلم رفت پیش چشمایی که خیسن
پیش شاعرا که دائم از مسافر می نویسن

شب رفتن تو دیدم تا که غم نیاد سراغت
هیچ زمون روشن نمیشه واسه ی کسی چراغت

شب رفتن تو دیدم خیلیه غمای شاعر
روی شیشه مون نوشتم می مونم به پات مسافر

برو تا همه بدونن , سفرم اینقدا بد نیست
واسه گفتن از تو اما هیچکی شاعری بلد نیست

برو تا همه بدونن , سفرم اینقدا بد نیست
واسه گفتن از تو اما هیچکی شاعری بلد نیست

 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 14:38 ::  نويسنده : شهاب       

با قلب من همیشه کمی راه آمدی 
در راههای سخت عبورم ز زندگی 
تا ساحل امید تو همراه آمدی
ای مهربانترین تپش قلب زندگی 
ای قصه صبوری گل های عاطفه 
ای امتداد اینه عشق تا ابد 
ای معنی تولد زیبای عاطفه 
زیباتر از تولد گلهای ارغوان 
آبی تر از شکفتن روح حقایقی 
دستان تست سایه صدها گل غریب 
تو شرح حال سوختن شمع عاشقی 
یادم نمی رود که چه کردی برای من 
گلدان آرزوی مرا آب داده ای 
در سایه روشنی که پر از عطر یاس بود 
من را به روی ثانیه ها تاب داده ای 
پرواز کن به کشور اینه های پک 
شاید مرا ز برکه غم ها رها کنی 
شاید مرا و عاطفه را آشتی دهی 
دل را به نغمه های وفا آشنا کنی
ای شعر بی مثال نگاه و طلوع و عشق 
رفتی و بی تو واژه احساس تیره شد 
رفتی و چشم های من از کشور افق 
سوی غروب سرخ و غریب تو خیره شد 
غربت حضور سکت امواج اشک هاست 
رفتی و مانده خاطره هایت برای من 
یادش به خیر چشم تو و آسمان عشق 
با رفتنت شکست دل اشک های من 
روزی که چشم های تو از مرز دل گذشت 
گم شد میان کلبه رویا بهار من 
دل ها فدای چشم پر از هجرت تو شد 
پیوندهای آبی تو یادگار من 
گرچه گذشت سالی و دل ها ز غم شکست 
در دل غم است تا تو بیایی ستاره ام 
برگرد و عطر عاطفه را با خودت بیار 
در انتظار رویش عشقی دوباره ام 
ای اولین حکایت بی انتها ی عشق 
رفتی و بی تو نام نجابت غریب شد 
بی تو به وسعت عطش سرخ لاله ها 
دل مرد و سرزمین شکفتن عجیب شد 
رفتی و بی تو ترجمه تلخ زندگی 
در جای جای شهر وجودم سروده شد 
رفتی و بی تو دفتر کمرنگ یک غروب 
در کوچه های آبی چشمم گشوده شد 
پیش تو عشق هجی سبز بهار بود 
با رفتنت بلور غزلهای من شکست 
ای معنی طراوت باران عاطفه 
بی تو غمی غریب به شهر دلم نشست 
در پاسخ سوال سراسر نیاز من 
گفتی که چشم های مرا جا گذاشتی 
بعد از عبور ساده خود مهربان چه زود 
دل را میان حادثه تنها گذاشتی 
این بود پاسخ تپش قلب عاشقم 
این بود پاسخ غزل سرخ انتظار 
کردی دریغ از دل من یک نگاه را 
این بود رسم مهر و وفای تو ای بهار 
نورت چه شد ستاره من پرتوت کجاست 
باور نمی کنم که تو از یاد برده ای 
باور نمی کنم که پس از مدتی غروب 
دل را به شهر آبی دیگر سپرده ای 
رفتی و بغض کرد بدون تو شهر چشم 
بی تو غروب می کند از دیده ام بهار 
تا آن زمان که بگذری از کوچه دلم 
ما غرق حسرتیم و هیاهو و انتظار


 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 13:49 ::  نويسنده : شهاب       

دوستت دارم پریشان‌، شانه می‌خواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم‌، دانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

تا ابد دور تو می‌گردم‌، بسوزان عشق کن‌
ای که شاعر سوختی‌، پروانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری‌، خانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه می‌خواهی چه کار؟

 

***

 

شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن‌
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟


 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 13:43 ::  نويسنده : شهاب       
 با درود 
تا حالا شده پیش دوست پسر یا دوست دخترتون سوتی بدین ؟
تا حالا شده الکی با دوست پسر یا دوست دخترتون بهم بزنید و فرداش آشتی کنید؟
یا تا حالا شده دوست دختر سا دوست پسر خودتونو ضایع کنید یا حالشو بگیرین؟؟؟

 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 13:35 ::  نويسنده : شهاب       
 
آنکس که بداند و بداند که بداند

اسب شرف از گنبد گردون بستاند

 

آنکس که بداند و نداند که بداند

بیدار کنیدش که بسی خفته نماند

 

آنکس که نداند و بداند که نداند

لنگان خرک خویش به منزل برساند

 

آنکس که نداند و نداند که نداند

در جهل مرکب ابدالدهر بماند

 

از ابن یمین




اما چنین است درکشور ما




آنکس که بداند و بداند که بداند

باید برود غازبه کنجی بچراند

 

آنکس که بداند و نداند که بداند

بهتر برود خویش به گوری بتپاند

 

آنکس که نداند و بداند که نداند

با پارتی وبا پول خر خویش براند

 

آنکس که نداند و نداند که نداند

برپست ریاست ابدالدهر بماند

 

 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 13:34 ::  نويسنده : شهاب       

یک خانم روسی و یک آقای آمریکایی با هم ازدواج کردند و زندگی شادی را در سانفرانسیسکو آغاز کردند .طفلکی خانم ، زبان انگلیسی بلد نبود اما به خوبی می توانست با شوهرش ارتباط برقرار کند.
یک روز او برای خرید ران مرغ به مغازه رفت. اما نمی دانست ران مرغ به زبان انگلیسی چه می شود . برای همین اول دست هایش را از دو طرف مانند بال مرغ بالا و پایین کرد و صدای مرغ درآورد. بعد پایش را بالا آورد و با انگشت رانش را به قصاب نشان داد . قصاب متوجه منظور او شد و به او ران مرغ داد.
روز بعد او می خواست سینه مرغ بخرد. بازهم او نمی دانست که سینه مرغ به انگلیسی چه می شود. دوباره با دست هایش مانند مرغ بال بال زد و صدای مرغ درآورد. بعد دگمه های پالتو اش را باز کرد . قصاب متوجه منظور او شد و به او سینه مرغ داد.
روز سوم خانم ، طفلک می خواست سوسیس بخرد. او نتوانست راهی پیدا کند تا این یکی را به فروشنده نشان بدهد. این بود که شوهرش را به همراه خودش به فروشگاه برد…………
خوب فکر می کنید چرا این راه حل را انتخاب کرد؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
چون شوهرش انگلیسی صحبت می کرد


 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 13:32 ::  نويسنده : شهاب       

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند..
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود.. بزودی برمی گردیم...
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
 نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
  
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد


 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 13:32 ::  نويسنده : شهاب       

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند..
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود.. بزودی برمی گردیم...
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
 نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
  
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد


 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 13:32 ::  نويسنده : شهاب       

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند..
از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود.. بزودی برمی گردیم...
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.
 نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
  
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد


 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 13:26 ::  نويسنده : شهاب       

در لغت نامه ی دهخدا زیر عنوان «پانته آ / پان ته آ» بر اساس روایت «گزنفون» آمده است که هنگامی که مادها پیروزمندانه از جنگ شوش برگشتند، غنائمی با خود آورده بودند که بعضی از آن ها را برای پیشکش به کورش بزرگ عرضه می کردند. در میان غنائم زنی بود بسیار زیبا و به قولی زیباترین زن شوش به نام پانته آ که همسرش به نام «آبراداتاس» برای مأموریتی از جانب شاه خویش رفته بود. چون وصف زیبایی پانته آ را به کورش گفتند، کورش درست ندانست که زنی شوهردار را از همسرش بازستاند و هنگامی که توصیف زیبایی زن از حد گذشت و به کورش پیشنهاد کردند که حداقل فقط یک بار زن را ببیند، از ترس اینکه به او دل ببازد، نپذیرفت. پس او را تا باز آمدن همسرش به یکی از نگاهبان به نام «آراسپ» سپرد. اما آراسپ خود عاشق پانته آ شد و خواست از او کام بگیرد که به ناچار پانته آ از کورش کمک خواست.
 
کوروش آراسپ را سرزنش کرد و چون آراسپ مرد نجیبی بود به شدت شرمنده شد و در ازا از کورش خواست که از طرف وی به دنبال آبراداتاس برود تا او را به سوی ایران فرا بخواند. هنگامی که آبرداتاس به ایران آمد و از موضوع با خبر شد، به پاس جوانمردی کوروش بزرگ برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند.
 
می گویند هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: «سوگند به عشقی که میان من و توست، کورش به واسطه ی جوانمردی ای که در حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده ی خود بداند و نیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم.»
 
آبراداتاس در جنگ مورد اشاره کشته شد و پانته آ بر سر جنازه ی او رفت و شیون آغاز کرد. کورش به ندیمان پانته آ سفارش کرد تا مراقب باشند که خود را نکشد، اما پانته آ در یک لحظه از غفلت ندیمان استفاده کرد و با خنجری که به همراه داشت، سینه ی خود را درید و در کنار جسد همسر به خاک افتاد و ندیمه نیز از شرم غفلتی که کرده بود، خود را کشت.
 
هنگامی که خبر به گوش کورش رسید، بر سر جنازه ها آمد. از این روی اگر در تصویر دقت کنید دو جنازه ی زن می بینید و یک مرد و باقی داستان که در تابلو مشخص است.
 
کاش از این روایت های غنی و اصیل تاریخ ایران فیلم ها و سریال هایی ساخته می شد تا فرزندان کورش بزرگ منش و خوی اصیل ایرانی را بیاموزند.


 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 12:36 ::  نويسنده : شهاب       

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند . .
پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: “باید ازت عکسبرداری بشه تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشه”
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند .
زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم.
گفت : خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی شناسد پیرمرد با اندوه !
پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می روید؟ 
پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت: اما من که می دانم او چه کسی است......


 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 12:27 ::  نويسنده : شهاب       

باز کــــن پنجـره ای رو به نگاهم ای دوست
دیرگاهی است که من چشم به راهم ای دوست

دور از آیینه چشــــــم تو به هم می مانند
روزهای من و شبهای سیاهم ای دوست

صبحـگاهان که برآرم نفـس از سوز جگر
می کشد سر به فلک شعله آهم ای دوست

من که در حاثه چون کـــــوه مــــــقاوم بودم
پیش طوفان غمت چون پر کاهم ای دوست

کسیت غیر از تو که از راه وفــا دریابد
زیر این بار گران بار گناهم ای دوست

دل سنگین تو با این همه بی رحمی ها
می کند عاقبت از غصه تباهم ای دوست

این منم عاشق بیچاره که در شادی و غم 
جز رضای تو دگر هیچ نخواهم ای دوست

چشم از افتاده ترین عاشق خود باز میگر
باز کن پنجره ای رو به نگاهم ای دوست


 



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 12:22 ::  نويسنده : شهاب       

 

مثل آهو می کشد گردن ولی رم می کند 
با رمیدنهای خــــود از عمـر من کم کند

می نهد بر شانه های خستــه ام بار نگاه
بار سنگینی که پشت کوه را خم می کند

گرچه می ریزد شراب از چشم های مست او
کاسه صــــبر مــرا لـــــبریز از غــم می کند

با رقیبـــان می نشــــیند بـــاده نوشی می کند
چون مرا می بیند از غم چهره در هم می کند

بس که دور از چشم هایش سوگواری کرده ام 
هر که می بیند مـــرا یــــــاد از محرم می کند

در عبور از لحظه های زندگی جز عشق نیست
آن که اســــــباب غـــــم ما را فراهــــم می کن
د

 

 



صفحه قبل 1 2 صفحه بعد